خسته و تنها، گرسنه و تشنه، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود. تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود ! انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود، که شاید کسی پیدا شود و بخرد. به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تاکنون ندیده بودم. دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی، دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند.
آه خدای من ! هیچ گاه حتی در خیال خود، چنین دنیایی را با این همه بدبختی نمیدیدم. آری، چشمان درشت و زیبایش بود، چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنیایی دیگر بودند. ناخودآگاه نزدیکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگریست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسیدم؟! پسرک بیچاره، دستهایش ترک ترک شده بود، ناخنهایش کبود بود، بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و روبرویش نشستم. همچنان به چشمانم می نگریست. احساس کردم او هم در چشمانم دنیای درون مرا می بیند. از خودم خجالت کشیدم. تا حال کجا بودم؟ این همه بدبختی در کنار من و من از همه ی آنها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت ! تاکنون بارها از کنار چنین کودکانی گذشته بودم اما آنها را هیچگاه نمی دیدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم هنوز هم او را نمی دیدم.
در کنارش نشسته بودم. چند دقیقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نمیکردم که کلمه ای به زبان بیاورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همین افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانیت رو به او کرد و گفت: "بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم باید توی خیابون بخوابی" و همین طور که دور می شدند شنیدم که می گفت:"حیف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم، آنقدر دور شده بودند که دیگر چشمانم قادر به دیدنشان نبود. من ماندم و دنیایم و دنیایش.